داستان زیبای افرینش انسان
پنجشنبه 12 اسفند 1395
13:42
[ ]
خدا خر را آفرید و گفت: تو بار خواهی برد از زمانی که آفتاب بدمد تا شب و 50 سال عمر خواهی کرد.
خر گفت: میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم. خدا پذیرفت.
خدا سگ را آفرید و گفت: تو نگهبان خانه ی انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی.
سگ گفت: میخواهم سگ باشم اما 15سال برایم کافیست. خدا پذیرفت.
خر گفت: میخواهم خر باشم اما فقط بیست سال عمرکنم. خدا پذیرفت.
خدا سگ را آفرید و گفت: تو نگهبان خانه ی انسان خواهی شد و هرچه دادند خواهی خورد و سی سال عمر میکنی.
سگ گفت: میخواهم سگ باشم اما 15سال برایم کافیست. خدا پذیرفت.
خدا میمون را آفرید و گفت: تو مدام از شاخه ای به شاخه ای میپری و 20 سال عمر میکنی. میمون گفت میخواهم میمون باشم اما 10سال عمر کافیست...
و خدا انسان را آفرید و گفت: تو اشرف مخلوقاتی سرور تمام زمین و 20 سال عمر میکنی!
انسان گفت: می خواهم انسان باشم اما آن سی سالی که خر نخواست، پانزده سالی که سگ نخواست و ده سالی که میمون نخواست به من بده.
و اینچنین شد که ما فقط بیست سال مثل آدم زندگی میکنیم. بعد ازدواج میکنیم و سی سال مثل خر کار میکنیم و پانزده سال مثل سگ نگهبان خونه و بچه هامون میشیم و آخرش هم
مثل میمون از خونه ی دختر به خونه ی پسر و از خونه ی پسر به خونه ی دختر میدویم و واسه نوه هامون شکلک در میاریم...! 😜😅😂😂😂😂😂
[ بازدید : 1277 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]